نازنین وطن

۩۞۩ اَلـلّـهُـمَّ صَـلِّ عـَلـی مُـحَـمَّـد وَ آل مُـحـَمَّـد و عَجِّل فَرَجَهُم ۩۞۩

نازنین وطن

۩۞۩ اَلـلّـهُـمَّ صَـلِّ عـَلـی مُـحَـمَّـد وَ آل مُـحـَمَّـد و عَجِّل فَرَجَهُم ۩۞۩

بدلیجات زندگی

                                                    

 

سارا دختر کوچولوی زیبا وباهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد .  چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای خریدش واسه تو یه شرط میگذارم ....

سارا دختر کوچولوی زیبا وباهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد .  چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای خریدش واسه تو یه شرط میذارم، شرطم اینه که وقتی رسیدیم خونه من لیست کارهایی رو که میتونی انجام بدی بهت میدم وتو با انجام اون کارا می تونی پول گردنبندتو بپردازی ، سارا  قبول کرد و با زحمت بسیار تونست پول گردنبندشو بپردازه.

وای که چقدر اون گردنبندو دوست داشت، همه جا اونو به گردنش مینداخت. سارا یه پدر خیلی مهربون داشت که هرشب براش قصه دلخواهشو می گفت. یه شب بعد از اتمام داستان پدرش گفت: دخترم! تو منو دوست داری؟
اوه! البته پدر من عاشق توام

پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده. _ نه پدر اونو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، قبوله؟....
 پدر : نه عزیزم ولی اشکالی نداره

هفته ی بعد دوباره پدرش بعد از خوندن داستان به دخترش گفت: دختر عزیزم تو منو دوست داری؟

دختر :  البته پدر تو می دونی که من خیلی دوستت دارم و عاشق توام

پدر: پس اگه راست میگی اون گردنبند مرواریدت رو به من بده

دختر کوچولو : نه پدر اون نه! اما می تونم اون اسب کوچولو وصورتی ام رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه تو میتونی اونو ببری توی باغ و باهاش بازی کنی

پدر : نه عزیزم اشکالی نداره، شبت بخیر خوابهای خوب ببینی.. و او نو بوسید.

چند روز بعد وقتی پدر اومد تا برای دختر کوچولویش داستان بخونه دید که دخترش روی تخت نشسته و گریه می کنه ..

دخترک پدرش رو صدا کرد وگفت: پدر منو ببخش ... بیا! و دستش رو به سمت پدر برد وقتی مشتش رو باز کرد دونه های گردنبندش توی مشتش بود اونارو توی دست پدرش گذاشت. پدر با یه دست دونه های مروارید رو گرفت و با دست دیگه از جیبش یه جعبه ی بسیار زیبا در آورد که توش گردنبند مروارید اصل بود، پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود تا هر وقت دخترک از اون گردنبند بدلی دل کند، اونو بهش هدیه بده!

این مسئله درست همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد. او منتظر می ماند تا ما از چیز های بی ارزشی که در زندگی به آن وابسته شده ایم دست برداریم تا او گنج واقعی اش را به ما بدهد...!

  بدلیجات زندگی شما چه چیزهایی هستند که سفت و سخت به آن چسبیده اید ؟!؟ 

 

منبع : ایمیلی زیبا از یک دوست

نظرات 5 + ارسال نظر
تلنگر سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ب.ظ http://talangor86.blogsky.com

زندگی همواره چشم به راه شرایط بحرانی می ماند تا قدرتش را نشان دهد.(پائولو کوئیلو)

بابک چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ق.ظ

سلام
می بینم که...!

بله . اینه!

آرش پنج‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ

سلام
می بینم که قالب را عوض کردی!
تعداد بازدیدکننده ها هم که به سرعت رو به افزایشه.
همین چند روز پیش کمتر از ۴۰ تا بود ولی حالا ده ۱۳۸ نفر.
تبریک میگم!

ممنون

SAJJAD پنج‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:50 ب.ظ http://www.MLTM.blogsky.com

به چه زبونی بگم دوستت دارم؟!!

گلستان بلاگ سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ب.ظ http://golestanblog.ir

با تشکر از مطلب خوبتان
مطلب شما با نام خودتان در گلستان بلاگ منتشر شد
گلستان بلاگ منتظر مطالب شماست
http://golestanblog.ir/?p=7826

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد