نازنین وطن

۩۞۩ اَلـلّـهُـمَّ صَـلِّ عـَلـی مُـحَـمَّـد وَ آل مُـحـَمَّـد و عَجِّل فَرَجَهُم ۩۞۩

نازنین وطن

۩۞۩ اَلـلّـهُـمَّ صَـلِّ عـَلـی مُـحَـمَّـد وَ آل مُـحـَمَّـد و عَجِّل فَرَجَهُم ۩۞۩

داستانی در محور نماز

farmer

تفکـر ساعه خیر من عباده سبعین سنه  

یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادت است. 

 

 عارف عاشق ، فقیه بى بدل مرحوم ملا احمد نراقى در کتاب پرنور « طاقدیس » داستانى را در محور نماز به مضمون زیر به صورت نظم نقل کرده :
در کنار شهرى خارکنى زندگى مى کرد ، که فقر و فاقه او را به شدت محاصره کرده بود .
روزها در بیابان گرم ، همراه با زحمت فراوان و بى دریغ خود مشغول خارکنى بود ، و پس از بدست آوردن مقدارى خار ، آن را با پشت خود به شهر مى آورد و به ثمن بخس به خریداران مى فروخت .

روزى در ضمن کار صداى دور شو کور شو شنید ، جمعیتى را با آرایش فوق العاده در حرکت دید ، براى تماشا به کنارى ایستاد ، دختر زیباى امیر شهر به شکار مى رفت و آن دستگاه و عظمت از آن او بود .
در گیر و دار حرکت دختر امیر چشم جوان خارکن به جمال خیره کننده او افتاد ، و به قول معروف دل و دین یکجا در برابر زیبائى خیره کننده او سودا کرد .
مأموران شاه سر رسیدند ، به او نهیب زدند که از سر راه کنارى برو ، اما جوان خارکن که طاقتش را از دست داده بود به حرف آنان توجهى نکرد .
قافله عبور کرد و جوان ساعت ها در سنگر اندوه و حسرت مى سوخت . توان کار کردن نداشت . لنگ لنگان به طرف شهر حرکت کرد . 


آمد اندر شهر با صد درد و سوز *** روز آوردى به شب ، شب را به روز
یک دو روزى با غم و اندوه ساخت *** روزها مى سوخت شبها مى گداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز کرد *** صحتش از تن سفر آغاز کرد
پایش از رفتار و دست از کار ماند *** جاى سبحه بر کفش زنار ماند 

 

به حال اضطراب افتاد ، دل خسته و افسرده شد ، راه بجائى نداشت ، میل داشت بدون هیچ شرطى ، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود ، دانشورى آگاه او را دید ، از احوال درونش باخبر شد ، تا مى توانست او را نصیحت کرد ، پند دانشور بى فایده بود ، نصیحت آن آگاه اثر نداشت آنچه او را آرام مى کرد فقط رسیدن به وصال محبوب بود .
دانشور به او گفت باید چه کرد ، تو که از حسب و نسب ، جاه و مال ، شهوت و اعتبار و بخصوص جمال و زیبائى بهره اى ندارى ، این خواسته تو از جمله
برنامه هائى است که تحققش محال است ، اکنون که راه به بن بست رسیده ، براى پیدا شدن فرج و چاره شدن دردت ، راهى جز رفتنت به مسجد و قرار گرفتن در محراب عبادت نمى بینم ، مقیم عبادت گاه شود ، شاید از این طریق به کسب اعتبار و شهرت نائل شوى و فرجى در کارت حاصل شود . 


من نمى بینم غمت را چاره اى *** جز نماز و خلوت و سى پاره اى
رشته تسبیح در گردن فکن *** دست اندر دامن سجاده زن
خرقه صد وصله و تحت الحنک *** بوریاى کهنه و نان و نمک
تا مگر بفریبى از این عامه اى *** گرم سازى بهر خود هنگامه اى
 

 

خارکن فقیر پند دانشور را بکار بست ، کوه و دشت و کار و کسب خویش را رها کرد و به مسجدى که نزدیک شهر بود ، و از صورت آن جز ویرانه اى باقى نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب انظار در آنجا پهن کرد . 


روزها در روزه شبها در نماز *** در دعا گه آشکار و گه به راز
خرقه اش پشمینه و نانش جوین *** از سجودش داغ ها بس بر جبین
جز رکوع و جز سجودش کار نه *** جز ضرورت باکش پیکار نه 

 

کثرت عبادت و بخصوص نمازهاى پى در پى بتدریج او را در میان مردم مشهور کرد ، آهسته آهسته ذکر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن از او به میان آمد . 


ذکر خیرش آیه هر محفلى *** طالب او هر کجا اهل دلى
شد دعایش دردمندنان را دوا *** منزلش بیچارگان را مرتجا
کلبه اش شد قبله حاجات خلق *** او همى خندید بر خود زیر دلق
مى شدى در کوى او غوغاى عام *** او نمى گفتى کلامى جز سلام
خاک پایش ارمغان عامه شد *** بهر آب دست او هنگامه شد
تا شد آگه پادشه از کار او *** شد زهر سو طالب دیدار او 

 

آرى سخن از عبادت و پاکى و رکوع و سجود او در میان مردم آن چنان شهرت گرفت که آوازه مسئله به گوش شاه رسید ، و شاه با کمال اشتیاق قصد دیدار با او کرد ! !
شاه روزى از شکار بازمى گشت ، مسیرش به کلبه عابد افتاد ، براى دیدن او عزم خود را جزم کرد و بالاخره همراه با ندیمان ، با کوکبه شاهى قدم در مسجد خرابه گذاشت . 


آمد و دید آن جوان را در نماز *** عالمى برگرد او با صد نیاز
محو طاعت گشته چون عشاق مست *** ملتفت نى که تا که رفت و گه نشست
بر سرش مو افسر و خاکش سریر *** نى خبر از شاه او را نى وزیر
جلوه کرد اندر بر شه حال او *** مرغ جانش شد اسیر چال او
گاه و بیگاهش زیارت مى نمود *** وز زیارت بر خلوصش مى فزود
پس سر صحبت بر او باز کرد *** گفتگو از هر طرف آغاز کرد
عاقبت گفتش که اى زیبا جوان *** اى ترا در قاف طاعت آشیان
هر چه آداب سنن شد از تو راست *** غیر یک سنت که تا اکنون بجاست
مصطفى گفت النکاح سنتى *** من رغب عن سنتى لا امتى
 

پادشاه در ضمن زیارت خارکن فقیر و دیدن وضع عبادتى او ، به ارادتش افزوده شد ، شاه تصور مى کرد به خدمت یکى از اولیاء بزرگ الهى رسیده ، تنها کسى که خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابى و تو خالى است خود خارکن بود .
در هر صورت سر سخن را با آن جوان عابد باز کرد ، و کلام را به مسئله ازدواج کشید ، سپس با یک دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح کرد ، که اى عابد شب زنده دار ، تو تمام سنت هاى اسلامى را رعایت کرده اى مگر یک سنت مهم و آن هم ازدواج است ، مى دانى که رسول اسلام بر مسئله ازدواج چه تأکید سختى داشت ، من از تو مى خواهم به اجراى این سنت هم برخیزى و فراهم آوردن وسیله آنهم با من ، علاوه بر این من میل دارم که تو را به دامادى خود بپذیرم ، زیرا در پرده خود دخترى دارم آراسته به کمالات و از لطف الهى از زیبائى خیره کننده اى هم برخوردار است ، من از تو مى خواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهى ، تا من آن پرى روى را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم ! ! 


چون جوان خارکن این را شنید *** هوشش از سر رفت و دل در پر طپید
آنچه دیدم آندم جوان خارکن *** من چه گویم چون تو مى دانى و من
آرى آن داند که بعد از انتظار *** مژده اى او را رسد از وصل یار  

جوان پس از شنیدن سخنان شاه در یک دنیا حیرت فرو رفت ، در جواب شاه سکوت کرد ، شاه به تصور اینکه حجب و حیا و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزى نگفت ، از جوان خارکن خداحافظى کرد و به کاخ خود رفت .
ولى تمام شب را در این فکر بود ، که چگونه با این مرد الهى وصلت کند ، و چگونه این مرد راه را به ازدواج با دخترش حاضر نماید ؟ !
صبح شد ، شاه یکى از دانشوران تیزبین و با بصیرت را خواست داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت بخاطر خدا و براى اینکه از قدم او زندگى من غرق برکت شود نزد او رو و وى را به این ازدواج و وصلت حاضر کن .
عالم آمد و پس از گفتگوى بسیار و اقامه دلیل و برهان و خواندن آیه و خبر ، جوان را راضى به ازدواج کرد .
سپس نزد شاه آمد و قبولى عابد را به سلطان خبر داد ، سلطان از این مسئله آن چنان خوشحال شد که در پوست نمى گنجید . 


با بشارت باز گردید آن رسول *** کرد آگه پادشه را از قبول
پس به امر شاه بزم آراستند *** هم خطیب و شیخ و قاضى خواستند
در زمانى از نحوستها برى *** عقد زهره بسته شد با مشترى
پس به خلوتگاه خاص از بهر سور *** زیب و زیور یافت کاخى از بلور
تخت زرین اندر آن بگذاشتند *** پرده هاى زرنگار افراشتند
شهر را بهر قدوم آن جوان *** داده زینت جمله بازار و دکان
شمع و مشعل هر قدم افروختند *** عود و صندل را بهر ره سوختند
 

مأموران شاه به مسجد آمدند ، و با خواهش و تمنا لباس شاهى به او پوشاندند ، و او را در محاصره مأموران با کبکبه و دبدبه شاهى به قصر آوردند ، در آنجا غلامان و کنیزان دست به سینه براى استقبال او صف کشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند !
وقتى قدم در بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شکوه و سطوت و عظمت افتاد غرق در حیرت شد و ناگهان برق اندیشه درون جان تاریکش را روشن کرد ، و به این مسئله توجه نمود ، من همان جوان فقیر و بدبختم ، من همان خارکن مسکین و دردمندم ، من همانم که مردم عادى حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند ، من همان گداى دل سوخته ام که از تهیه قرص نانى جوین و پارچه اى کهنه عاجز بودم ، من همان پریشان عاجز ، و بینواى مستمندم ! ! 


چون قدم در بارگاه شه نهاد *** آمدش از روزگار خویش یاد
روزگار ذلت و پستى خویش *** بینوائى و تهیدستى خویش
روزهاى گرم و آن هیزم کشى *** شامهاى سرد و آن بى آتشى
نکبت و ادبار بیش از پیش خود *** خاطر زار و دل پر ریش خود
آن پریشانى و آن بیچارگى *** از در هر خانه و آوارگى
از دل پر درد و دست کوتهش *** رنج بى اندازه سال و مهش
ناله شبها و درد روزها *** ساختن در روز و شب با سوزها
وآنچه مى خواهد زبهر خود کنون *** آنچه از وصف و بیان باشد فزون
پادشاهى از پس هیزم کشى *** از پس آن ناخوشیها این خوشى
شمع کافور و چراغ زرنگار *** از پس تاریکى و شبهاى تار
محفلى و گلستان در گلستان *** وصل جانانى چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهى و وصل حبیب *** خلوتى خالى زاغیار و رقیب
زین تفکّر روزنى بر دل گشاد *** نورى از آن روزنش بر دل فتاد
فکرت آمد قفل دلها را کلید *** در گشاید چون کلید آمد پدید
فکرت آمد همچو باران بهار *** ساحت دلها بود چون کشت زار
زین سبب گفت آن رسول سرفراز *** فکر یک ساعت به از سالى نماز
بلکه باشد بهتر از هفتاد سال *** این سخن مهمل ندانى اى همال
   

آرى ، جوان بر اساس آیات الهى بفکر فرو رفت ، اندیشه در امور در درون انسان ایجاد قدرتى مى کند ، که آدمى با آن قدرت مى تواند از صفحه خاک به عالم پاک پرواز کند .
اندیشه در امور ، انسان را از ذلّت به عزّت ، از پستى به بلندى ، از مذلّت به رفعت ، از جهنّم به بهشت مى برد .
اندیشه در امور ، عالیترین حال الهى است که به انسان دست مى دهد ، و بهترین کمک براى انسان جهت رهائى از هلاکت و حرکت به سوى سعادت است .
آرى فکر کرد ، که من همان خارکنم که بر اثر عبادت میان تهى و طاعت ریائى به این مقام رسیدم ، آه بر من ، حسرت و اندوه از من ، اگر به عبادت حقیقى و طاعت خالص اقدام مى کردم چه مى شدم ؟ ! ! 


پس دل بیهوش او آمد به هوش *** گفت در گوش دلش آنگه سروش
کانچه مى بینى زعز و مال و جاه *** وصل معشوق و نیاز پادشاه
دستبوس شاه و پابوس امیر *** روى بوس آن نگار دلپذیر
سر بسر تأثیر رسم طاعتست *** رسم طاعت را چنین خاصیت است
خود نتیجه صورت طاعات تست *** مزد طاعتهاى بى نیات تست
قیمت کالاى روى اندود تست *** اجرت سعى غرض آلود تست
میوه بید و صنوبرهاى تست *** سود سوداهاى پر صفراى تست
آمدى این دستمزد پاى تست *** این جواب لفظ بى معناى تست
این بهاى آن مبارک مژده است *** این گلاب آن گل پژمرده است
هیچ کارى نزد ما بى اجرا نیست *** هیچ صبحى نه که او را فجر نیست
گرچه کالاى تو بس نابود بود *** لیک نزد ما کجا مردود بود
خویشتن را وانمودى آن ما *** آن ما کى رفته بى احسان ما
گر نه از ما بودى اما اى فتى *** پیش مردم خویش را خواندى زما
هین بگیر این مزد صورت کاریت *** این ثواب و اجر ظاهر داریت
 

 

در غوغاى پر از آرایش ظاهرى دربار ، چشم دیگر خارکن باز شد ، جمال دوست در آئینه دلش تجلى کرد ، با قدم اراده و عزم استوار ، پاى از دربار بیرون گذاشت و از کنار آغوش آن پرىوش کناره گرفت و براى آراستن وجودش به علم و عمل واقعى به سوى زیباى مطلق عالم بحرکت آمد .
وقتى نماز میان تهى ، و الفاظ بى معنا ، و نیت آمیخته با شائبه ریا ، اینگونه براى حل مشکل مدد کند ، نماز واقعى ، و عبادات خالصانه ، و طاعت بى ریا چه خواهد کرد ؟  

منبع : عرفان اسلامی جلد 5  

 info@mokatebe.com

نظرات 4 + ارسال نظر
ب یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ق.ظ

سلام
جالب و پند آموز بود.

خوشحالم که خوشتان آمد.

حسین محمدنژاد سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:39 ق.ظ http://www.eskan.blogsky.com

سلام.واقعا واقعا خوشحالم که یه آدم با احساس از جنس تو به وبلاگ من سر زد و پر کشید و رفت.
خدایی با قالب وبلاگت و موزیک وبلاگت خیلی حال کردم.
امیدوارم بازم بهم سر بزنی و نطرات قشنگت رو فراموش نکنی.
راستی من حسین / 25 سالمه / دانشجوی مهندسی برق قدرت / ترم 6 / کارمند برق منطقه ای مازندران و خوشحال میشم تا شما هم خودتو کامل معرفی کنی.

سپاسگذارم

تلنگر جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:32 ب.ظ http://talangor86.blogsky.com

سلام
تشکر
راستی بالاخره سرنوشت دختر شاه چه شد؟
نمی شد ازدواج کند و به راه هم بیاید؟!

حسین محمدنژاد یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ب.ظ http://www.eskan.blogsky.com

سالها بعد یاد تو از خاطرم خواهد گذشت و نخواهم دانست کجایی
اما آرزوی من برای خوشبختی تو, تو را در خواهد یافت.....
و احساس خواهی کرد , اندکی شادتر و اندکی خوشبخت تری و نخواهی دانست که چرا....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد