قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر
قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر

لینک دفاتر شعر


 برای دریافت دفاتر شعر روی لینک های زیر کلیک کنید 


دفتر اول : چرا باید از مرگ وحشت کنم



خسته ام

خسته ام از آن که ما را خاک بر سر می پسندد 

از خداوندی که قومی زود باور می پسندد 

عده ای را غرق در خون ، غرق در غم دوست دارد 

جانشینان خودش را غرق در زر می پسندد 

خواب مانده تا نبیند گریه های کودکان را 

بندگانش را میان فقر بهتر می پسندد 

برنمی تابد زبان شعر و آواز و قلم را 

او زبان آتش و شمشیر و خنجر می پسندد 

واعظان را در مقام کبریایی می نشاند 

دیگران را در فلاکت ها برابر می پسندد 

ماه در خون غلط خواهد زد به جرم فتنه آری

گر نپوشد پوششی که شخص #رهبر می پسندد

مهربانی را مخواهید از خدای تشنه ی خون 

خشم او هر لحظه قربانی دیگر می پسندد 

یوغ بردگی

عده ای ظالم خدایی عاشق غم ساختند 

خویشتن را بر خدای خود مقدم ساختند 

جانشینان خدا با وعده ی پوچ بهشت 

سرزمین سبزمان را چون جهنم ساختند 

شادکامی را حرام اعلام کردند وفقط 

رنج و اسباب غم و حسرت فراهم ساختند 

جشن ها را پاک کردند از دل تقویم ها 

روزها را بستر اندوه و ماتم ساختند 

وای از این دیوانگانی که شبیه ذهن خود

کشوری مخروبه و تاریک و درهم ساختند 

کل باورهای ایشان با جنون آغشته است

زندگی را مهد هذیانهای مبهم ساختند 

باید از نو ساخت دنیایی بدون بردگی 

گرچه اینان یوغ ها را سخت محکم ساختند 

#شعر_انتقادی

#محتشم_فتحی_آذر 

#غزل_فارسی

افتخار

چه جمله های قشنگی که بارمان کردند 

عجب عدالت نابی نثارمان کردند 

نگو ، نفهم و نبین و فقط بگو آری 

بله بله فقط این را شعارمان کردند 

اگر به زیر کشیدند تخت شاهی را 

چه سود؟ منبرشان را سوارمان کردند 

لباس تیره تن روزگار پوشاندند 

همیشه مضطرب و سوگوارمان کردند 

گرسنگی همه ی افتخارما شده است 

ببین ببین که چه با افتخارمان کردند .

بزرگتر نشدیم

سنمان بیشتر شد، اما ما ذره ای هم بزرگتر نشدیم 

شهرمان ماند زیر آوار و خواب ماندیم و با خبر نشدیم 

بره بودیم و منت چوپان بر سر ما همیشه سنگین بود 

در چراگاه سبز مان ماندیم ، راهی بیشه ی خطر نشدیم 

قصه های هزار و یک شب را کلمه کلمه به گوشمان خواندند 

در شب تیرگی گرفتاریم  ، عاشق رویش سحر نشدیم 

ما پذیرفته ایم که حتی در قفس نیز می شود خوش بود 

آسمان را نظاره کردیم و پی پرواز در به در نشدیم 

ما بهایی برای راستی و حس آزادگی ندادیم و 

در پی کشف روشنایی ها در غم و غصّه غوطه ور نشدیم 

مردمانی  کرخت و بی روحیم، بی خیال غرور و آزادی 

لایق این سیاهی و رنجیم ما که حاضر به درد سر نشدیم